کد مطلب:225656 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:181

شفا گرفتن مشهدی رستم سیستانی
مرحوم مروج الاسلام از قول مرحوم حاج سید اسماعیل حمیدی، و او از قول مشهدی رستم فرزند علی اكبر سیستانی نقل می كند كه، مشهدی رستم گفت: من دوازده سال پیش از سیستان به مشهد مقدس آمدم، و مقیم شدم. پس از دو سال اقامت در مشهد مقدس، زوجه ام از دنیا رفت. بعد از این حادثه، درد شدیدی در پای راست و كمر من عارض شد. مرض من آنقدر شدید بود، كه از شدت درد بی تاب شده، و توان برخاستن نداشتم! به جهت تهیدستی، نتوانستم به دكترهای ایرانی مراجعه نمایم؛ بنابراین از حمالی خواستم كه مرا بر دوش خود بگیرد، و به بیمارستان انگلیسی ها ببرد. دكتر انگلیسی به مدت چهل روز، با روش های مختلف و داروهای فراوان به معالجه ی من پرداخت؛ ولی نه تنها كوچكترین اثری از بهبودی ظاهر نشد، بلكه پای راستم كه درد می كرد، خشك و بی حس شد، به نحوی كه اصلا احساس سرما و گرما نمی كردم. به جهت بی حس شدن پایم نمی توانستم حتی با عصا خودم را نگه دارم و بایستم. دكتر هم چون از درمان من ناامید شد! او به حمالی گفت كه مرا از بیمارستان خارج كند. حمال نیز مرا در كوچه یی كه نزدیك ارك دولتی بود، رها كرد و رفت.

دوران خواری و ذلتم شروع شد. چندین سال به همین منوال گذشت، و من با تكدی گری امرار معاش می كردم. به هر حال، ده سال را با همین فلاكت گذراندم؛ تا اینكه، در اواخر به درد بواسیر نیز مبتلا شدم. خودم را با بدبختی به نزد طبیبی رساندم. او جای بواسیر را عمل كرد، و مرا مرخص نمود. بر اثر عمل كردن بواسیر، بیضه هایم ورم كردند، به طوری كه نمی توانستم تكان بخورم. همزمان، درد كمرم نیز شدت گرفت. یك روز كه در كوچه از شدت درد به خود می پیچیدم، یك ارمنی از آن كوچه عبور می كرد. صدای آه و ناله ی



[ صفحه 94]



مرا شنید، جلو آمد، و با طعنه و شماتت گفت: «شما مسلمان ها می گویید، هر كس به كنیسه ی ما پناه ببرد، دردش دوا خواهد شد. پس چرا تو به آنجا پناه نمی بری تا شفا یابی؟» [1] .

شماتت آن ارمنی خیلی بر من اثر كرد؛ به طوری كه درد خود را فراموش كردم، و بی اختیار به او فحش دادم: «تو با كنیسه ی ما چه كار داری؟» ارمنی برآشفت، و به من بدگویی كرد. او چوبی را محكم بر سرم زد و فرار كرد. من در نهایت پریشانی، قصد رفتن به آستان قدس حضرت رضا علیه السلام نمودم. چون قدرت راه رفتن نداشتم، خود را با سر زانوی چپ به سختی كشاندم، تا به حرم مطهر رسیدم. خود را با ریسمانی به ضریح مطهر بستم و خدمت آقا عرض كردم: «آقا جان! من از در خانه ات به جایی نمی روم؛ یا مرا شفا می دهی، و یا مرگ مرا از خداوند متعال طلب می نمایی. مرگ برای من بهتر است، زیرا من طاقت شماتت دشمن را ندارم.»

مدت دو روز بود كه من در آستان مبارك آن حضرت بودم. روز سوم درد كمر و بواسیر شدت گرفت. یكی از خدام هم مرا اذیت می كرد و می گفت: «برخیز، و از حرم مطهر بیرون برو!» من گفتم: «آخر من دردمندم، و كاری به كسی ندارم. از مولای خود شفا و یا مرگ می خواهم.» آن گاه دلم شكست، و با دل شكسته خطاب به آقا گفتم: «یا مرگ، یا شفا! ولی در هر حال، مرگ برای من بهتر است.» سپس در همین حال خوابم برد. در عالم خواب دیدم دو انگشت مبارك از ضریح مطهر بیرون آمد، و بر سینه ام خورد. صدایی شنیدم كه می گفت: «برخیز!» من ابتدا خیال كردم همان خادم است كه مرا اذیت می كند؛ بنابراین گفتم «اذیتم نكن! بگذار در حال خودم باشم.» بار دیگر همان دو انگشت مبارك از داخل ضریح مطهر بیرون آمد و گفت: «برخیز!» گفتم: «نه پا دارم، و نه كمر.» فرمود: «كمرت راست شد.» در این حال، چشمانم را باز كردم. در میان ضریح مطهر، آقایی نورانی دیدم، كه عبایی سبز در بر دارد، و عرق چینی بر سرش می باشد. روی مباركش همچنان خورشید می درخشید؛ به طوری كه ضریح مطهر پر از نور شده بود. فرمود: «برخیز، كه هیچ دردی نداری.» تا این سخن را فرمود، فورا برخاستم تا دامن آن بزرگوار را بگیرم، كه



[ صفحه 95]



از نظرم دور شد. آن گاه متوجه شدم كه خواب نیستم، و صحیح و سالم ایستاده ام؛ هیچ اثری از آن همه درد و ناراحتی، اعم از: كمردرد، مرض بواسیر و خشك شدن پاها نیست؛ و همه اعضا و جوارحم مانند ده سال پیش صحیح و سالم شده اند. [2] .

صلی الله علیكم یا اهل البیت النبوة


[1] منظور از كنيسه، حرم مطهر آقا امام رضا (ع) بوده است.

[2] ستارگان درخشان، ج دهم، چاپ ششم، ص 84، كرامات رضويه، مروج الاسلام، چاپ پنجم.